به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
سینه
ها جای محبت ،
همه از
کینه پر است
هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ، گرم پاسخ گوید
نیست یک تن که در این راه غم آلودۀ عمر ، قدمی راهِ محبت پوید
خط پیشانی هر جمع ، خط تنهائیست
همه گلچین گل امروزند ، در نگاه من و تو حسرت
بیفردائیست
به که باید دل بست ؟
به که شاید دل بست ؟
نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ، نقشه ای شیطانیست
در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ، حیلۀ پنهانیست
زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست
هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست
پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق
هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
خنده ها میشکفد بر لبها
تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی
همه بر درد کسان می نگرند
لیک دستی نبرند از پی درمان کسی
از وفا نام مبر ، آنکه وفاخوست ، کجاست ؟
ریشۀ عشق ، فسرد . واژه دوست ، گریخت
سخن از دوست مگو ، عشق کجا ؟ دوست کجاست ؟
دست
گرمی که زمهر بفشارد دستت ، در همه شهر مجوی
گل اگر در دل باغ بر تو لبخند زند ، بنگرش ، لیک مبوی
لب گرمی که ز عشق ننشیند به لبت ، به همه عمر ، مخواه
سخنی کز سر راز زده در جانت چنگ به لبت نیز ، مگوی
چاه هم با من و تو بیگانه است
نی صد بند برون آید از آن ، راز تو را فاش کند
درد دل گر به سر چاه کنی
خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند
گر شبی از سر غم آه کنی
درد اگر سینه شکافد ، نفسی بانگ مزن ، درد خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب کند آتش غم ، آب شو ، « آه » مگو
دیده بر دوز بدین بام بلند مهر و مه را بنگر
سکۀ زرد و سپیدی که به سقف فلک است سکۀ نیرنگ است
سکه ای بهر فریب من و تست ، سکۀ صد رنگ است
ما همه کودک خردیم و همین زال فلک با چنین سکۀ زرد
و همین سکۀ سیمین سپید می فریبد ما را
هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند
گفته ام با دل خویش:
مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش
نتوانم که گریزم نفسی از چنگش
آسمان با من و ما بیگانه
زن
و فرزند و در و بام و هوا بیگانه
«خویش» در راه نفاق
«دوست» در کار فریب
«آشنا» بیگانه
شاخه عشق ، شکست
آهوی مهر ، گریخت
تار پیوند ، گسست
به که باید دل بست ؟
به که شاید دل بست ؟
مهدی سهیلی